روزی تنی چند از مریدان به دنبال شیخ در شهر گشت همیزدند. در مسیر به باغی سرسبز رسیدند که فرزند یکی از مریدان «آخ سوختم» گویان از این سوی باغ به سوی دیگر میدوید. مریدان که این صحنه را مشاهده نمودند بدون معطلی بیلها را برداشتند تا این طفل را خاموش نمایند. ولی بعد از تعدادی ضربه آتشی نیافتند که طفل در آن سوزان باشد. فلذا از طفل نفله شده علت را جویا شدند. طفل که حالی زار داشت با همان وضع لب به سخن گشود، که سوختنم نه از بهر شعله، بلکه از شات گشتن در بازی ندای وظیفه (کالآف) مخصوص کتیبههای منقول (موبایل) بود. مریدان که این سخن شنیدند، خجل گشته رو به شیخ نموده و بدو گفتند: «چگونه میشود این خطا را جبران کرد؟» شیخ بعد از کمی خاراندن محاسن و همزمان که نگاه عاقل اندر سفیه داشت، سخن آغاز کرد: «دو راهکار؛ یکی کوتاهمدت و دیگری بلند مدت به نظرم میآید. ابتدا این کودک – که مانند مجانین به این سو و آن سو میدوید – به دلیل همبازی نداشتن به چنین روزی دچار گشته؛ برایش همبازی بیاورید.» مریدی با گستاخی میان سخن شیخ پرید و گفت: «یا شیخ! اگر منظورتان به فرزندآوریست که چند وقت پیش این توصیه را نمودید و ما اقدام کردیم. تنور اشعهزا (ماکروفر) نیست که دو روزه جواب بدهد.» شیخ ادامه داد: «کلاً گفتم که بدانید مشکل از کجاست. ضمناً حالا که بچه را با بیل مضروب نمودید برای اینکه از دلش دربیاید بروید برایش سیپی [!] بگیرید تا سلاح مورد نظرش را خریداری کند و در بازی شکست نخورد.» یاران همه انگشت به دهان بودند که مریدی پرسید: «یا شیخ سیپی دیگر چیست؟» شیخ افزود: «این متن را به فرزندان خویش بدهید. آنها به شما میگویند که سیپی چیست. شاید که رابطهتان با فرزندان بهبود یافت.» مریدان بیوقفه به سمت فرزندان گسیل گشته تا با آنها دوستی برگزینند. شما نیز چنین کنید که دم خانوادهتان گرم باشد.
circle