راننده تاکسی

پشت صندلی راننده نشسته بودم. تاکسی با نیش ترمزی از حرکت ایستاد تا پسر جوان ورزیده‌ای – که مشغول مکالمه با تلفنش بود – سوار شود. به محض نشستنش روی صندلی‌ تاکسی، تلفنش را قطع کرد و گفت:
– ای بر پدر و مادر این مسئولین …
گذر نگاهش از آینه جلوی ماشین به مادر و بچه‌ای – که کنارم نشسته بودند – افتاد. لبی گزید و ادامه‌ی حرفش را خورد. اما راننده‌ی تاکسی – که مردی شصت و چند ساله نشان می‌داد – حین اینکه مدام دنده‌ عوض می‌‌کرد، سررشته‌ی حرف مرد جوان را به دست گرفت:
– بر هر چی مسئول دزد و دغله لعنت! حرف دل منو زدی بخدا. چل و خورده‌ای ساله انقلاب کردن بدون هیچ حساب و کتابی. آخر که چی؟ شاهو انداختن بیرون چارتا آخوند شدن همه کاره؟ آخه یکی نیست بگه آخوندو چه به مملکت داری؟ شماها برین تو حوزه «ضَرَبَ،ضَرَبا،ضَرَبُوا» تونو صرف کنین! تا یه ذره می‌بینن صدای اعتراض مردم بلند شده و دزدیاشونو همه فهمیدن، چارتا شهید میارن تو شهرا می‌چرخونن تا سرشون گرم بشه و بقول خودشون «مطالبه‌گری» از یاد اینکه جماعت بره. بین خودمون بمونه، از یه منبع موثق شنیدم سردارشونم خودشون کشتن! کی به کیه؟ به خودشونم رحم نمی‌کنن.
برای تمامی جملات راننده به اندازه‌ی کافی ناچ ناچ همراه با حس تأسف ‌سرداده بودم ولی او تنها به کنار دستی‌اش توجه می‌کرد. موقتاً جو سیاسی همراه با دلمردگی – که راننده‌ی غرغرو بوجود آورده بود – با شیرین‌زبانی پسر زن مسافر از بین رفت. پسر دفتر نقاشی‌اش را به سمت مادرش گرفت و گفت:
– مامان! اینو چه رنگیش کنم؟
مادر نگاهی به تصویر کج و معوج حیوان روی کاغذ انداخت و تنها لبخندی زد.
*

پنج دقیقه بعد:
راننده نیم‌نگاهی سرشار از استرس به مرد کنار دستش انداخت و یقه‌ی پیراهن چهارخانه‌ و رنگارنگش را مرتب کرد. مسافر قبلی پیاده شده بود و جایش را یک روحانی معمم پر کرده بود.
– حاج آقا! البته بنده خودم چند سالی عضو هیئت امنای مسجد محله‌مون بودم. ریا نباشه تو جنگم چارتا تیر ترقه در کردیم. هر وقت مسیرم سمت قم می‌افته امکان نداره نماز جماعت آیت‌الله بهجت رو از دست بدم.
روحانی محاسن سفید، لبخندی زد و گفت:«خدا بیامرزتشون.»
یک طرف شال سبز دور گردنش را روی شانه‌‌ی سمت مقابلش انداخت. راننده نمی‌خواست فضای درون تاکسی ساکت بماند، جو سنگین سکوت آزارش می‌داد:
– بالاخره نماز جماعت خوندن که عار نیست. خداروشکر که انقلاب شده و ما می‌تونیم آخوند بیشتری تولید کنیم و مساجدمون هر کدوم چندتا روحانی داشته باشه…
نمی‌دانم چرا راننده به صحبتهایش پایان نمی‌داد؟ مانده بود که در ادامه سخنان کلیشه‌ای‌اش چه بگوید که صدای روحانی پیر بلند شد:
– آقاجان! بنده همین کنار پیاده میشم.
*

ده دقیقه بعد:
لبخند برای لحظه‌ای از لبان راننده محو نمی‌شد. انگار مسافر باب میلش را سوار کرده بود. برخلاف صندلی جلو – که نشست موقت افراد مختلف شده بود – صندلی عقب از ابتدای مسیر در تسخیر من و آن مادر و بچه بود.
– من خودم قبل از انقلاب مطربی می‌کردم. بالاخره دستی تو آتش داریم و یه کم چه‌چه زدن ازمون برمیاد. شاید باورت نشه ولی یه بار که از نزدیک گوگوشو تو شمال، لب ساحل دیدم، یه دهن براش خوندم. یه دل نه صد دل عاشق صدام شد.
دختر نوجوان طاق باز نشسته بود و گیتارش را به کنار صندلی جلو چسبانده بود. راننده هنگام دنده عوض کردن ضربه‌ی آهسته‌ای به کیف گیتار – که سرش به لبه‌ی کنسول ماشین تکیه داده بود – می‌زد. از روی شیطنت، گهگاه نگاهی به صورت آرایش شده‌ی دختر نوجوان می‌انداختم. درون خودش سیر می‌کرد. بی‌توجه به افراد درون ماشین، زیر لب شعری را می‌خواند. راننده‌‌ی پرچانه رفته رفته سعی می‌کرد تا با آن دختر صمیمی‌تر شود. از یک جایی به بعد، کلمه‌ی «جون تو» از دهانش نمی‌افتاد. آن را با دراندن چشم و حرکت دستانش به سمت مسافر مورد علاقه‌اش بیان می‌کرد. از اینهمه سروصداهایش سرسام گرفته بودم:
– از جوونای هنرمند خوشم میاد. منم عین شماها آزاداندیشم. روشنفکر بودن خوبه. چیه هی نماز، روزه، خمس؟ هی برامون جا نماز آب می‌کشن؟
از عطر تند آن دختر و وراجی‌های راننده سردرد گرفته بودم. رفتارهای راننده مشمئزکننده‌ بود. شال زردی – که از لحظه‌ی ورود مسافر نوجوان به سختی روی سرش ایستاده بود، پس از چند دقیقه روی یقه‌ی پالتویش افتاد. موهای خرمایی لختش چشمان حریص راننده را به خود جلب کرده بود. دختر با چشمان خمارش چشم غره‌ای به او رفت و با صدای خفه‌ای – که به سختی از حلقومش بیرون می‌آمد – گفت:
– خوبه که هنرو می‌فهمین! ولی من چهارراه قبلی پیاده میشدم. سه بار بهتون گفتم، از بس حرف می‌زدین صدامو نشنیدین!
نمی‌دانید راننده با چه دستپاچگی ماشین را کنار خیابان پارک کرد تا مسافر دلبندش بیشتر از این از مکان مورد نظرش دور نشود. با تملق خاصی سعی کرد تا کرایه‌ی دختر نوجوان را به او پس بدهد. اما پاسخ دختر تنها چشم غره‌ای دیگر بود. در را باز کرد و عشوه‌ریزان از ماشین پیاده شد.
*
– مامان! نگفتی بوقلمونمو چه رنگیش کنم؟
– رنگ پیراهن آقای راننده کن‌، رنگارنگ! … بهش بوقلمون هفت‌رنگم میگن.
بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. مادر بچه، کلاه لبه‌دار ورزشی روی سر پسرش را کمی بالاتر داد تا دایره‌‌ی دید فرزندش بیشتر شود. او هم از حرف خودش، خنده‌اش گرفته بود. راننده با عصبانیت، در تصویر آینه‌‌ جلو، من را پیدا کرد و گفت:
– هوی! تو! خوشمزه! پیاده شو دیگه! ته خطه. عین آدامس چسبیدی به صندلی کنده هم نمیشی.
همراه با آن مادر و بچه از ماشین پیاده شدم در حالیکه صدای قهقهه‌ام به آسمان بلند شده بود.

امتیاز دهید
هشتگ‌ها: اپوزیسیون،اعتراض،انقلاب،برانداز،ربع پهلوی،رضا پهلوی،رضاخان،شاه،ضدانقلاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

بسیجی در آمریکا
ترور ترامپ
حکام عرب
keyboard_arrow_up