ایش

مرد جوان سرش را برگرداند و به در نیمه باز نگاه کرد. همزمان با هم، سه نفر وارد آموزشگاه شدند. نفر اول دختر جوانی بود که کوله‌‌ای سرمه‌ای رنگ از دوش سمت چپش آویزان کرده بود. صورت کوچک و لاغری داشت، ابروانش در حالت عادی‌، هلال کاملی تشکیل می‌داد. چهره‌اش حالت کسی را داشت که پشت چشم نازک کرده است. چشمان کشیده‌اش با خط چشم سیاهی – که به آن مالانده بود – غرور در صورتش را دوچندان می‌کرد. نیم چرخشی زد و ایش ایش گویان، کمری خم کرد و بعد از نشستن، پای دراز و لاغر چپش را روی پای راستش انداخت. نفر بعد، مردی حدودا پنجاه ساله بود که ریش پروفسوری پرپشتی روی صورتش روییده بود. همراه با آن، جوانی ذوق زده، حرکت می‌کرد. به چپ‌و‌راست تلوتلو می‌خورد. شبیه به پنگوئن عجولی شده بود که در حال فرار از یک صیاد بی‌رحم است. لحظاتی بعد، بدون هیچ مقدمه‌ای التماسش شروع شد. مانند پادری زیر پای مرد میانسال پهن شد و بنای التماس و خواهش را گذاشته بود:
– توروخدا! استاد! بذارین تو نگارش فیلمنامه کمکتون کنم. میدونم، تازه کارم، نمی‌تونین به این زودی بهم اعتماد کنین. حداقل بذارین یکی دو صفحه‌‌شو من بنویسم، ای بابا، دو تا دیالوگشو که می‌تونین به من بسپرین.
بین هر دو سه کلمه‌ای – که جوان ملتمس می‌گفت – زن افاده‌ای – که روی مبل جاخوش کرده بود – یک «ایش» از دهانش خارج می‌شد. مردی – که سر برگردانده بود – هنوز در بهت رفتارهای عجیب تازه‌واردها بود که با بلند شدن صدای کلفت مرد رو‌به‌رویش، سرش را به سمت او برگرداند.
– جناب آقای…؟
– فرشادی هستم، حامد فرشادی.
– خب؟
– اومدم فیلمسازی یاد بگیرم، دست به قلمم بد نیست. می‌تونم تو نگارش فیلمنامه کمکتون کنم.
– ایش! ایش!
– می‌شه دلیل استفاده‌ی مکرر شما از این کلمه رو بدونم؟
مرد پشت میز با چشمان نیمه‌بازش لبخندی زد و گفت:
– ایشون تو حس رفته، برای یه سریال سیصد قسمتی یکی رو می‌خواستیم که همه‌ش «ایش-ایش» بگه. البته دستمزدشونم زیاده، باید کلاً تو قالب باشه و از حس مغرور بودن خارج نشه.
– خب، ازین «ایش-ایش» و «فیس-فیسا» ندارین تا من بازی کنم؟
لبخند مرد پشت میز محو شد و با چهره‌ای – که کمی حالت نفرت در آن دیده می‌شد – گفت:
– ایش! خب ازت چی برمیاد؟
– فیلمنامه می‌نویسم و اگه کمکم کنین دوس دارم کارگردان بشم. اینام نمونه کارمه، فیلمنامه «آمدنم بهر چه بود» و «کوچه‌ی پشت کوچه پشتی، کوچه پشتی است».
دو دفتر دویست برگ گلدار را روی میز انداخت و با لبخندی دستانش را به هم مالاند.
– مجدداً خودمو معرفی می‌کنم. حامد فرشادی هستم …

*
سالها بعد:
– با افتخار اعلام می‌کنم اینجانب حامد فرشادی پس از سالها فعالیت و موفقیت در عرصه‌ی سینما، از اینکه اگر حتیٰ من را از حضور در ایران منع کنید، باکی ندارم. کشوری – که استعدادهایش را در نطفه خفه کرده و در جنگ و خشونت و ظلم به مردمش از چیزی فروگذار نمی‌کند. حامد فرشادی دوس داره به جایی تعلق داشته باشه که بهتر درکش کنن.
*
– فرشادی بازم پیداش شده، اومده بازم التماس کنه.
زن زیبارو، ساعت طلای بسته به دستش را روی مچ سفیدش جا‌به‌‌جا کرد و با چشمان آبی‌اش به پیشکارش خیره شد:
– چی می‌خواد؟
– مث دفعات قبلش؛ بازم چاپلوسی!
هنوز حرف پیشکار به درستی در ذهن زن جوان ننشسته بود که فرشادی سراسیمه وارد اتاق شد.
– کی به شما اجازه داده تا بدون هماهنگی وارد بشین؟
زن اشاره‌ای به پیشکار کرد تا ساکت شود، سپس فرشادی رشته کلام را در دست گرفت:
بانو جیمز! صمیمانه ازتون بابت تمامی حمایت‌هاتون از خودم تو این سالها، تشکر می‌کنم. لطف شما همیشه شامل حالم بوده، جملات نمی‌تونن غلیان احساسات منو توصیف کنن.
خانم جیمز تا خواست روی مبل راحتی‌اش آرام بگیرد، فرشادی کمر خم کرد؛ کف دستانش را به هم گره زد و زیر هاله عطر خوشبوی اسپانسرش، التماسهایش را شروع کرد. دختر جوان با بی‌تفاوتی زیر لب غرولندی کرد و سپس بلند گفت:
– یادتون هست تو ایران یک فیلمی بازی کردین …
– البته در جریان هستین که من کارگردان موفق‌تری هستم تا بازیگر …
– خاطرتون هست کدوم فیلمو می‌گم؟ همونی که یه خانومه توش یه تکیه کلامی داشت …
فرشادی در همان حالت التماس کمی چهره حق‌به‌جانب به خود گرفت.
– فعلاً حضور ذهن ندارم …
– ولی من خاطرم هست. هی می‌گفت «ایش!»
جیمز رو به پیرمرد دست‌به‌سینه با بی‌تفاوتی به راه خروج اشاره کرد. پیرمرد بلافاصله، مرد ملتمس را کشان‌کشان از اتاق بیرون برد.

امتیاز دهید
هشتگ‌ها: اسکار،اصغر فرهادی،جدایی نادر از سیمین،حاشیه،فروشنده،فیلم قهرمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

ترور ترامپ
keyboard_arrow_up