سه تا از ایدهها به نتیجه رسیدند و با ماژیکِ پاکنشو روی مقواهای پنجاه در هفتاد پشتطوسی پیاده شدند. همه چیز به موقع انجام شد. خانم-بچهها حاضر شدند و راه افتادیم و سر وقت رسیدیم به جمعیت. اینجاست که من از عائله جدا میشوم برای مرحلهی بعد، یعنی لحظهی نمایش. برحسب تجربهی راهپیماییهای قبل، به روش مخصوصی برای نمایش کارها رسیدهام. در مسیر حرکت جمعیت، نقطهای سوق الجیشی (!) را انتخاب میکنم که ارتفاع، زاویه و فاصلهی مناسبی به نسبت راهپیمایان و ناظران گرامی داشته باشد. که بیشتر اوقات، بلوار جای خوبیست. میروم میایستم مقابل جمعیت، و مقوا را رو به آنها، میبرم بالای دست. بالا نگه میدارم؛ شق و رق. نه جلوی شکم که بگویم از روی شکمسیری اینها را به دست گرفتهام. مقوایی که شل نگه داشته شود؛ با خستگی نگه داشته شود؛ میخورد توی سر محتوایش.
ملاحظه میکنید که؛ علاوه بر کمالات عدیده، از زبان بدن هم چیز سرم میشود!
خلاصه، با همان حالت، بلانسبت شبیه تیر برق آنقدر میایستم تا جمعیت رد شود. ردِ رد هم که نه؛ ولی همین که منتهیالیه قافله کمتراکم شد، دستم را پایین میآورم شروع میکنم به دویدن! میگویید دویدن؟ بله! دویدن به مقصد ابتدای قافله. چرا؟! برای از سر گرفتن کار. یعنی دوباره ایستادن و نشان دادن پلاکارد.
شما به عنوان یک فرد در برابر فوجفوج جمعیتی قرار گرفتهاید که دارند شعار میدهند و نگاه و حواسشان به صد جا میچرخد. پس ممکن است خیلیها متوجه شما نشده یا به محتوای شما دقت نکرده باشند. پس تکرار این روند نمایش اثر، به نفع محتوای ماست که تصمیم داریم به مخاطبهای بیشتری برسد.
القصه، آن روز قافلهی قدس، تمامبشو نبود! آقایان گذشتند و پشتشان خانمها. من هم – که سه کاریکاتور آورده بودم و داشتم با خودم حساب و کتاب میکردم که چطور زمانبندی کنم که هر سه کار را یکنفره به ملت نشان دهم – کلی منتظر ماندم تا کرانهی جمعیت خانمها را رصد کنم. دو کاریکاتور جنجالی همراهم بود ولی تصمیم گرفته بودم سومی که جنجالی نبود را به دست بگیرم. پیرمردی زلزنان به کار، آمد و متوقف شد. انگار هر چه نگاه میکرد سر در نمیآورد. پشتش ترافیکی شده بود. به محلی گفت: وِه چی هسه؟! گفتم که از کودککشان فرعون و نجات جان حضرت موسی استفاده کردم. انگار به سختی قانع شده باشد، بدون گفتن کلمهای، پلک به هم زد و به مسیرش ادامه داد! این بازخوردها خیلی کمک میکند که مخاطبم را بشناسم و قلمم صیقل بخورد.
ملت بامحبت، از کاریکاتور یا با کاریکاتور عکس میانداختند و ادامه میدادند. آماده میشدم برای پایین آمدن و دویدن، که گوشیام زنگ خورد. خانمم بود. گفت برای یکی از بچهها اتفاقی رخ داده. محاسباتم به هم ریخت. رفتم به سمتشان. کمی ماندم. الحمدلله مسئله بغرنجی نبود؛ اما این واضح بود که به کمک من نیاز دارند و باید همراهیشان کنم. درونم غوغا بود. «جمعیت رد شد؛ ایستگاه بعدیم خیلی جلو افتاد …» «الان زیر این زل آفتاب اهل و عیال رو کجا ببرم؟» «این هم آزمایش خداست …» «خدایا به خاطر خودت اومدم؛ بیتوفیقم نکن …»
موافقت کردند که درون ماشین بنشینند تا من بروم و بیایم. به شرطی که برای بچهها ساندیس بیاورم! حالا روز جمعه، در این مسیر که همه بقالیها بستهاند، ساندیس از کجا پیدا میشود؟! اولین باری بود که آرزو کردم کاش مهملات براندازها واقعی بود و جمهوری اسلامی در تجمعاتش ساندیس پخش میکرد!
ایستگاه دومم را – که در ذهنم برنامهریزی کرده بودم – از دست داده بودم. از نفس افتادم تا رسیدم به ایستگاه سومم که چیزی نمانده بود جمعیت به آن برسد. نفسزنان ایستادم. کاریکاتور بیجنجال را بالا بردم. اما چیزی از درون به من نهیب زد. گفتم دلم را بزنم به دریا. بیخیال لومه لائم! یکی از کارهای جنجالی را به جای قبلی بردم سر دست. سعی میکردم با مخاطب چشمتوچشم نشوم که مبادا معذب شوند. اما واکنشهایشان از چشمم دور نمیمانْد. خیلیها یواشکی میخندیدند و با بغلدستیشان پچپچ می کردند. بعضیها با لبخند تماشا میکردند اما بعد که میفهمیدند ماجرا از چه قرار است، نگاه میدزدیدند و لبخندشان محو میشد.
همان پیرمرد قبلی دوباره آمد. این بار خیلی نایستاد. یک نگاه به من کرد و دوباره نگاهی به کار. معلوم بود که این کار را فهمیده. چون نگاه کوتاهی که به من کرد، در عمقش تأسف عجیبی نهفته بود! اما بعدش خانمی آمد. خیره نگاه کرد ولی چیزی دستگیرش نشد. به من گفت: «تنقیه یعنی چی؟» هر جور خواستم وارد توضیحات شوم راه را بسته دیدم! گاهی میشود چیزی کشید که نشود گفت! گفتم: «یکی از روشهای مصرف دارو!» گفت: «یعنی خوردن؟!» خدایا! گفتم: «روش دیگر مصرف دارو!»
دوباره گوشیام زنگ خورد. دلهره گرفتم. «این دفعه خدا به خیر کنه.» که دیدم شماره یکی از بچههای تحریریه شلمون است. خبر گرفت و محلم را پرسید. خدایا شکر! یک نفر هم یک نفر است. تقسیم کار میشود. چند دقیقه بعد رسید. دیدم با یکی دیگر از بچهها آمده. ممنون خدا! دو تا از کارها را دادم بهشان و رفتند.
همچنان با کاریکاتور جنجالی ایستاده بودم که دیدم یک روحانی جوان فرمان را کج کرده به سمت من! با خودم گفتم کارم در آمد. روحانیت معزز مچم را گرفت و قرار است از منظر کلامی عیبیابی شوم! سرعتش را کم نکرد. آمد که بیاید بالای برآمدگی بتنی بلوار. گفتم کار از کلام گذشته و تنبیه بدنی در کار است! ماشاءالله هیکلی و بلند هم بود. آمد بالا. من هم که رسالتم تیربرق بودن بود، تیربرق ماندم و تکان نخوردم! با دو دست کلهام را گرفت. گفتم الان است که گردنم را بشکند! بیهوا کلهام را ماچ کرد و گفت: «خدا حفظت کنه!» و به راهپیمایی ادامه داد. البته صحنه اینقدرها هم ترسناک نبود ولی به اقتضای فضا، خواستم یک هیجانی به روایت بدهم!
خلاصه، کار ما به اتمام رسید و من هم با ساندیس که نه، با تکدانهای که به زحمت از یک بقالی پیدا کردم، به وعدهگاه با عیال برگشتم. اما اگر یک عمر هم مثل تیربرق، آنجا میماندم هم معادل یک ساعت از عظمت کاری نمیشد که مردم روزهدار زیر آن آفتاب جاندار کردند. مردمی که پارسال هم – که نه طوفان الاقصی شده بود و نه حمله صهیونیستها به سفارت ایران در سوریه – با چنین شوق و شوری به میدان میآمدند. چون این مردم حسین و عاشورا را دارند. و برای مردمی که عاشورا را دارند، هر روز روز قدس است. روزی برای فریاد حق زدن؛ با لبهای تشنه.
۱ دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید
احساسم میگه اون حاج خانم قانع نشد و نیاز به توضیحات بیشتری داشت 🤣