جونم براتون بگه بابابزرگ ما آدم سفرهداری بود. چه وقتی که با دوازدهتا بچهش سر سفره مینشست، چه اینکه پای فک و فامیل به خونهش باز میشد. در هر صورت باید یه ایل رو غذا میداد. خودش تعریف میکرد که این دوازدهتا، اولش شونزدهتا بودن. سه تاشونو مریضی شکار کرد. یکیشونم – که دیگه مریضی نتونست از پسش بربیاد – دادن به برادر پدربزرگم که حسرت اولاد رو دلش مونده بود. آره! بابابزرگ ما سفرهداریش فقط به خورد و خوراک ختم نمیشد. از بچههاشم دریغ نمیکرد. یادمه – که هر وقت پاش به خونهمون وا میشد – امکان نداشت بخاطر من و خواهرم با پدرم بحث نکنه. میگفت: «چرا بچههات کمن؟ بیل به کمر خورده؟ چرا دور سفره خلوته؟ این خونه باید سقفش از سروصدای بچهها بیاد پایین و …». حتی یه بارم پیله کرده بود که وقتی میاد سر سفره، دورش خلوت نباشه. پدر بیچارهم از سر ناچاری، دور تا دور سفره رو گلدون چیده بود تا بلکه بابابزرگ دست از سرش ورداره.
چه روزگاری بود! حرفای پدربزرگم بیتأثیر نبود. بعد یه مدت، ما به جای گلدون، عروسک دور سفره میچیدیم و این بیشتر پدربزرگو سر غر می انداخت:« به جای دست به جیب کردن و دور سفره عروسک چیدن، اولادتو زیاد کن!»یادمه پدرم همونطوری – که قاشق تو دهنش بود با صدای نامفهومی گفت: «تو که میدونی آقاجون وضع مالیمو». بابابزرگ ابرویی تو هم کشید و گفت: «این شد دلیل؟» و پدر متعاقبا گفت: «نشد دلیل؟ اصن جایی بچه از دم قسط میدن؟» وسط خندهی بلند ما بابابزرگ فقط اخم کرده بود و سبیلشو تاب میداد.گذشت اون روزا. پدربزرگم از نصیحت پدرم خسته نشد و هر چی پدر واسش از حساب و کتاب و گرونی میگفت، اون گوشش بدهکار نبود.
بابابزرگ بعد از یه مدت، دیگه بابامو نصیحت نکرد و واسه همیشه دست از این کار کشید. شاید فکر کنین که بخاطر پیری و بیحوصلگیش این کارو کرده و یا خدایی نکرده فوت کرد که دیگه امکان بلبل زبونیش ازش گرفته شد. نه، اصلاً اینطور نبود. این روزا وقتی سر سفرهی ما میشینه، وقت نق زدن نداره. لام تا کام حرف نمیزنه و حتی بعضی موقع ها غذا هم نمیخوره. چون برادر و خواهر دوقلومو – که تازه دوماهشون شده – رو بغل میگیره و یه سره با چشم و ابروهاش، براشون ادا در میاره. الان این بابامه که باهاش بحث میکنه و میگه: «پدر من! ول کن اونارو. یه لقمه غذا بخور، یخ کرد…»
۲ دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید
قلمتون مانا🌸🌿
ممنانم بزرگوار