مرد میانسال بعد از آنکه هوای در دهانش را با فشار بیرون داد، برگههای چرکنویس روی میزش را مرتب کرد و خودکار آبی روی آن را برداشت. اثر فشار آرنج دست راستش، روی برگههای سفیدِ زیر آن مانده بود. برگهها را به سختی از زیر دستش آزاد کرد و بعد از کمی چرخاندن خودکار لای انگشتانش، شروع به نوشتن کرد. به پهلو خودش را خم کرد و همانند درندهای – که روی طعمهاش سوار شود – نیمتنهاش را روی میز جمع کرد. فاصلهی زیادی بین صورتش و میز وجود نداشت. حالت چهرهاش بعد از هر سطر بلندی – که مینوشت – تغییر میکرد. گاهی لبخند، گاهی اخم و گاهی چهرهای جدی در آن دیده میشد. کمی – که گذشت – احساس کرد که گرمش شده و هوای اتاق کمی دم کرده است. بدون اینکه سرش را برگرداند، با دست لطیفش به دنبال دستگیرهی پنجره گشت. پس از چند دقیقه تلاش، توانست آن را باز کند. این کار را در حالی انجام میداد که با دست دیگرش همچنان مشغول نوشتن بود. انجام دادن همزمان این دو کار باعث شد تا کمرش خمتر شده و صورتش به میز تحریر بچسبد. ناگهان صدای سرفهای، مرد را از روی میز بلند کرد. با ترسی آمیخته به تعجب گفت:
– کی هستی؟ کی اومدی داخل اتاق کارم؟
شخص غریبه برای دقایقی میشد که در اتاق کار پیدایش شده بود. چشم به مرد میانسال دوخته بود و با دستپاچگی جواب داد:
– استاد! منم! آتشپور. شاگرد قدیمیتون.
شخص غریبه چند قدمی جلوتر آمد تا مرد میانسال را ورانداز کند. مرد به صندلی چسبید و با اشاره به غریبه، نیشخندی زد و گفت:
– حتما میخوای منو ترور کنی؟ نمیدونی من کیم؟ من یه شخصیت سیاسی ذینفوذ تو این مملکتم. در تعجبم که چرا محافظام، دم دفترم جلوتو نگرفتن؟ چطوری اومدی داخل؟
غریبه – که از ترس مرد میانسال، حنجرهاش گرفته بود – سرفهای دیگر کرد و گفت:
– استاد! من از شاگردان شما بودم. یادتون نمیاد؟
مرد میانسال ورقهای کاغذ را برداشت و برای بادزدن خودش آن را به چپ و راست تکان داد. کمی فکر کرد و سپس با تعجب گفت:
– یادم نمیاد در کل دوران تدریسم تو دانشگاههای ایران و اروپا کسی به اسم شما شاگردم بوده باشه.
– استاد! جسارتا در حال نگارش چه مطلبی هستین؟
مرد با این سؤال غریبه راحتتر برخورد کرد. چهرهاش را طبق عادتش مغرور کرد و با ژست خاصی خودکار را به دست گرفت و گفت:
– کتاب خاطراتمه. دارم خاطرات دوران حجّمو مینویسم. البته درگیریای کاریم تو پست مملکتیم اجازه نمیده اینکارو بطور مدوّن انجام بدم.
– بسیار عالی استاد. درست تو خاطرم هس اون سالی – که شما برای اولین بار به حج تشریف برده بودین – اونجا شمارو از نزدیک زیارت کردم.
مرد کاغذ بادبزنیاش را به میز سپرد و عرق سر و رویش را پاک کرد:
– ولی چرا چیزی به خاطرم نمیاد؟
– مهم نیست. حالا کدوم بخش از خاطرات حجّتونه؟
مرد سیاستمدار لبخندی زد و صورت مردهاش را جانی بخشید:
– یه خاطرهی جالب از رمی جمرات خانهی شیطان دارم که مشغول نوشتن اونم.
– حجّکم مقبول. حتما یه خاطرهی معنوی جالبی رو میخواین نقل کنین.
– اتفاقا یه روزی با بچهها تو خونه تنها بودیم. پسر بزرگترم اقا محمدعلی پیشنهاد داد که بازی پرتاب کاغذ مچاله رو انجام بدیم. شاید باورت نشه. هیچکدوم از کاغذای من به خطا نرفت. اه! یادم باشه اینم تو کتاب بیارمش.
مرد میانسال چند لحظه بعد بیهیچ واکنش بدنی، چهرهای جدی به خود گرفت و پس از مکثی کوتاه و چشم در چشم شدن با مخاطب غریبهاش، آرام گفت:
– نمیدونم هوا یهو چرا اینقدر گرم شد؟ در هر صورت دوس دارم تنهام بذارین تا به کارم برسم.
*
غریبه مسیر خیابان را با غرغرهایش در پیش گرفته بود:
– مرتیکه خونه مارو سنگ میزنه دو قورت و نیمشم باقیه.
*
– من شیطونو درس میدم، تو که خوبی. ببین! تو کلاهبرداری من زبانزد خاص و عامم. باید کتابمو بنویسم بدم چاپ کنن.
غریبه گوشهی خیابان نشسته بود و همراه با شخصی – که کنارش به زمین زل زده بود – گوش به صدای عابر سپرده بود. عابر مشغول صحبت با تلفن همراهش بود و انقدر غرق در تمجید خود شده بود که به چالهی کوچک جلوی پایش توجهی نداشت. غریبه قصد برخاستن از جایش را داشت که شخص کنار دستش فریادی کشید و گفت:
– بشین سرجات. با هم طی کرده بودیم دیگه. قرار شد سیاستمدارا مال تو، مردم عادی مال من.
سپس بی معطلی، از جایش برخاست و با تملق فریاد دیگری کشید:
– استاد! چند لحظه صبر کنین! کارتون دارم…