فرصت

پاییز ۱۴۰۰:
– … بعد از عمری تحقیق و تلاش تونستم تو رو پیدا کنم. خودت خوب می‌دونی که دخترای زیادی دور و برم بودن و با دونه‌دونه‌شون، چند صد ساعت صحبت کرده بودم. پای درد و دلاشون نشستم، اشکاشونو پاک کردم، اونا رو با خودم… چیز … یعنی … خب داشتی چی می‌گفتی؟
دختر چاق و قدبلند اخمش را بیشتر کرد. در فاصله‌ای دورتر از مرد موتورسوار ایستاده بود. با چرخاندن دسته‌ی موتور، صدای کوتاهش شبیه به غرشی گوشخراش می‌شد. دختر نگاهی به موتور نوی پسر جوان انداخت و گفت:
– فرهاد پس کی میای خواستگاریم؟
– آفرین به این دقت نظرت «آفرین»!
– مسخره‌ام نکن فرهاد! درست جوابمو بده.
– خودت که در جریانی. من از دار دنیا همین موتورو دارم که سندش به اسم پدرمه و پولشو مادرم داده و با دایی‌ام به نوبت سوار میشیم و الآنم قراره به دوستم قرضش بدم و …
– فرهاد! تا کی باید منتظرت باشم؟ من حاضرم با هیچیت بسازم. بیا خواستگاریم، ازدواج کنیم، بریم سر خونه زندگیمون.
– اصلا نگران نباش بیبی من! قراره برم آمریکا و یه چند سالی اونجا کار کنم. وضعم که خوب شد برمی‌گردم و میام خواستگاریت و داستان اسب سفید و سوار کردن تو و از این حرفا …
بغض گلوی دختر جوان را فشرده بود.
– می‌خوام برم خونه. حوصله‌تو ندارم فرهاد.
فرهاد همزمان که با موتورش گاز می‌داد، به دختر مورد علاقه‌اش – که از او دور می‌شد – گفت:
– سال دیگه با یه پول و پله کت و کلفت میام سراغت. میرم آمریکا، کار می‌کنم، پولدار می‌شم. حالا می‌بینی.
*
پاییز ۱۴۵۰:
پیرمرد رو به پنجره، به منظره‌ی رو‌به‌رویش خیره شده بود. ربات قدم زنان به ویلچر پیرمرد نزدیک شد و با لمس روی شیشه‌ی پنجره، تصویر منظره‌ی زیبای روی آن را محو کرد.
– جناب …
– بذار راحت باشم.
– قربان، آقای فرهاد سرابی! ناهار چه چیزی میل دارید؟
– کوفت می‌خوام، داری؟
– تلاشمو می‌کنم.
– زهرمار و تلاشمو می‌کنم.
ربات چرخی زد و با زدن دگمه‌ی کنترل، تصویر جدیدی را روی پنجره پدید آورد. تصویر پیرزنی چاق بود که ماتم زده، در اتاقی کوچک حبس شده بود.
– این تصویر آفرین، معشوق قدیمیتونه. ایشون الآن در آسایشگاه برج سه هزار طبقه‌ی کویر لوت تحت مراقبت ویژه‌ی ناوگان رباتیه. خیالتون راحت! ماهیانه اون ده میلیارد مستمری‌تون با چهل و پنج هزار و پونصد تومن یارانه به حسابش واریز میشه. قرار یکسالتون با آفرین پنجاه سال طول کشید. دیگه باید برای ازدواج اقدام کنین. شما الآن صاحب پنج قطعه زمین هزار متری، چهار باب مغازه و این خانه ویلایی – که ساکنشین – هستین. بهتره که …
– ساکت شو! چقدر حرف می‌زنی؟ سرم ترکید. توی آهن پاره چه می‌فهمی من چه هدفی دارم؟ هنوزم نتونستم اون زندگی – که لایق آفرینه – براش فراهم کنم. باید هنوزم صبر کرد.
پیرمرد، ناگهان به خود لرزید. مردمک چشمانش رو به بالا رفت و به شدت، به رعشه افتاد. ربات به سمت در اتاق حرکت کرد و با صدای بلند، دکتر پیری را – که با کیف همراهش، زیر تابلوی «محل استراحت دکتر شاب» دراز کشیده بود – صدا زد و گفت:
– آقای دکتر! مریض همیشگی دوباره رعشه گرفته.
دکتر نِقی زد و دستپاچه، کیفش را برداشت و به سمت اتاق دوان‌دوان حرکت کرد:
– شیطونه میگه یه آمپول هوا بزنم بهش کارو تموم کنم …

امتیاز دهید
هشتگ‌ها: آمریکا،ازدواج،اقتصاد،داستان کوتاه،مشکلات اقتصادی،مهاجرت،وام ازدواج

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید

مرد میهن آبادی
keyboard_arrow_up