همهش ورجه! همهش وورجه! یه جا آروم بشین دیگه!
از این ور میره هی اون ور، رئیس جمهور نه؛ میگمیگه!
چیه این «خادم جمهور»؟ اسمت رو عنایت کن
بهت میگن «رئیسی» پس رئیس باش و ریاست کن
زد و کرسی دولت شد به اسم تو چهار سالی
حالا قرآن غلط میشه به اقوامت بدی حالی؟
نبینن رنگ آسایش اگه الآن، دیگه پس کِی؟
الآن یک زندگی لاکچری میخوان، دیگه پس کی؟!
یه جا آروم بشین، شل کن رو مبل طبی مخصوص
نذار شأنت بیاد پایین، بذار مردم بیان پابوس
یا نه، اونهام نیان پیشت، اگه خوابی یا حسش نیست!
مگه قحطیِ وقته؟ چار سال دومم باقیست!
مدیریت رو از دونهدرشتا یاد بگیر، جونی
بذار اونها رو بر منصب، نه اونجا تو هلفدونی!
نذار پا رو دم شیر و بیا آسّه، برو آسّه
که گربه شاخ … چی شد؟ گربه رو کشتی دم حجله؟!
سفر میری برو اما کمی با نیت تفریح
چیه هِی کار و کار و کار؟! کُمباینی بلاتشبیه؟!
از این استان به اون استان از این دیدار به اون دیدار
اقلاً حق مأموریتی، چیزی کنار بگذار
بهت چی میرسه سیّد با کمخوابی و بیداری؟
نبر بالا توقع رو! «چرا عاقل کند کاری؟!»
میگی «پس وعدهها چی؟» وا بده اِبرام! سِفتیها!
کی داده کی گرفته وعده رو؟! جدی گرفتیها!
بازم داره میگه «خدمت»! چرا جوگیر میشی مشتی؟
کجا میری؟ همین تازه سفر بودی و برگشتی!
شاعر: ابوطالب شامی